به رنگ انار

غمگینم ... و با اینهمه غم توان مهمانی رفتن برای شب چله را ندارم. به هر دعوتی بهانه ای آوردم، می دانم که نه به عمد، که به خاطر حس این روزهایم، دایره ی معاشرت هایم هر روز محدودتر میشود؛ اما هر چه هست این شب یلدا را خواستم که فقط خودم باشم، همسرم و دلداری هایش .. شراب هم باشد، گرچه حضورش دردی را دوا نمیکند ... همه چیز را هم که حاضر کنی باز این شایعه ی مضحک پایان دنیا و آدمهای ساده ی پیرامونت که باورش کرده اند، این بلندترین شب سال را شاید با نگرانی و ترس توام کند .. نمیدانم اما چه چیز این دنیا اینقدر جذابیت دارد که دل کندنش را چنین سخت میکند. درحالیکه سعی میکنم این چنددانه انار را از هم جدا کنم، ترس دوستانم از پایان دنیا مرا وادار به غور شدن در زندگی ام کرده، فکر میکنم به حاصلش، به اینکه اینهمه سال فقط درس خواندم و کار کردم و دیگر هیچ! هر دانه اناری که در کاسه می اندازم انگار به مثابه روزهایی هستند که از پی هم گذراندمشان بی حاصل! غمم سنگین تر میشود ...

انارهای یاقوتی را رها میکنم و به اینجا پناه می آورم، جایی که گاه هنوز هم برمیخورم به آدمها یا نوشته هایی که مرا به روزهای نیامده و پیش رو امیدوار میکنند. دست به نوشتن که برمیدارم به یاد آرزوهایم می افتم. من فقط چند تکه آرزوی خیلی ساده و مشخص دارم، مشخص و به رنگ همین انار ... حیرانم اما چرا رسیدن به آنها اینقدر سخت و دشوار میشود و من ناامیدتر ... و تو میدانی دوست من که این ناکامی هایِ مدام، چگونه انسان را کوچک می کند و ناامن، گاه حتی باعث توهم می شود و بدتر اینکه حتی لحظاتی هستند که موفقیت دیگران میشود تهدیدِ زندگی ات و برای همین کامت تلخ میشود از رفتن و رسیدن باقی آدمها ... و آنوقت است که یلدات بی رنگ و بو و مزه میشود!

تو بهتر میدانی که تکرار هر فعلی و مزه کردن هر کیفیتی هم حدی دارد؛ و من امروز که در این آستانه ایستاده ام، گمان میکنم هم حدش را دیده ام و هم مرزش را و مثل همین دانه های انار مزه اش را هم میدانم؛ گرچه اینها هم یک روز تمام میشود، اما هنوز در آغوشم همچون کودکی محافظتشان میکنم... برای همین هم بود شاید، که  به دوست جان جانی، که از پایان دنیا میترسید و صدایش لرزان بود، گفتم مگر یادت رفته که مرگ همیشه از رگ گردن هم به ما نزدیک تر است ؟؟!! یادت باشد که مافقط برای دوست داشتن و دوست داشته شدن آفریده شده ایم .. و شاید باید چند تکه آرزو هم داشته باشیم که برای رسیدن به آنها مبارزه و شجاعت را هم بیاموزیم... که زندگی به گمانم چیزی بیش از اینهم نیست!



پ.ن1: یلدای همه شما عزیزان مبارک؛ امیدوارم به همه ی آرزوهاتون برسید و همیشه عاشق بمونید

پ.ن2:یلدا،میترا، مهرپرستی و چیزهایی که فکر میکنیم میدانیم


سونات پاییزی !

با پایان گرفتن سهمیه ی 2012 و نرسیدن هیچ خبری برای ما دیگه حرفی برای گفتن نمی مونه ... مخصوصاً وقتی که کلاه قرمزی هم شانس برای رفتن به کانادا داره و تو بعد از اینهمه انتظار فقط میتونی به این بختت لعنت بگی .. بدتر از همشون وقتیه که دیگه حتی مستی هم دردتو رو دوا نمیکنه .. آخ که اگر دستم رسد بر چرخ گردوووووووووووون .....